نور طلایی
فکر کن توی گندمزار باشی
چشمانت راببندی دستانت را طوری باز کنی که میخواهی آسمان را بغل کنی صدای نفس کشیدنت را بشنوی ...باد بخورد توی صورتت و قلقلکت بدهد ...لبخند بزنی ..قدم برداری و جلو بروی دستت را روی خوشه ها بکشی انگار انعکاس نور طلایی خورشید به قلب تو بتابد و تو سرشار از شوق گام هایت را تند تر کنی بلند تر نفس بکشی باصدای بلند تر بخندی قهقهه بزنی خوشه ها تند تند از زیر دستانت بگذرند و تو لذت ببری بایستی چشمانت را باز کنی سرت را بالا بگیری و به آبی تمام قد خدا خیره شوی بچرخی و بچرخی طوری که همه ی خیال های آزاردهنده پرت شوند کنار
گردهای طلایی دورت بچرخند و تو غرق شوی غرق انعکاس نورخدا!
و لحظه لحظه برکتش را حس کنی ...
مثل حکایت این می ماند که رمضان باشد و یک لحظاتی باشد که فقط تو باشی و نعمت ها
دلت از انوار طلایی دوباره جوانه بزند
و تو شکفتن را رقم بزنی
که از برکت نور استفاده کنی
دستانت را دور جوانه ی شکفته حلقه کنی سرت را جلو بیاوری بگویی یک سال خوب مواظبت خواهم بود تا ماه رمضان بعدی برسد و تو باز بشکفی...
قول میدهم
...
**
حکایت این است که رمضان تمام شد و همه یک جوانه داریم در دل هایمان!
و خدا کند که دل همه جوانه زده باشد
نوشته بود بدبخت کسی است که ماه رمضان تمام شده باشد و آمرزیده نشده باشد
خدایا تو یک جوانه به من بخشیدی مگر نه؟